من چرا شاعر شدم؟

- ۰ نظر
- ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۳
- ۴۰۰ نمایش
« ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری »
با خبر باش که خاکش مژه ی مجنون است
....
سالها از پی هم رفت و نرفت از دل ما
گرچه از هر سخنش خاطر ما دلخون است
خنک آن دل که به عشق صنمی مفتخر است
چه کنم با دل خود گرچه رهش پرخطر است
نام عاشق به یدک میکشد این دل باخود
عاشق قصه ز لیلای خودش بی خبر است
این که شدم عاشق تو بخت سیاه من است
سرخ شده برگ خزان ، گرمی آه من است
یار منی؟کیستی؟رهگذری؟چیستی؟
منتظرت بوده ام و منتظرم نیستی...
ما به ترفند از ریاضی رسته ایم
دل به تنظیم و عمومی بسته ایم
...
لیک بنگر نمره ی آمار ما
در عزای امتحان بنشسته ایم
شرح حال برخی داشجویان کلاس بعد از آمدن نمره های آمار
قبل از امتحان
دکترا این امتحان بر فضل تو پیش آمدم
فضلیا پاسم بکن زین امتحانم بد مده
....
عکس جسم صلب بر قلبم نشست از غم بسی
نیست بهر یک مهندس غیر چون فضلی کسی
بعد از امتحان
فضلیا پاسم بکن زان امتحان صعب خویش
بس شنیدم از همه تلخی و حرف همچو نیش
...
دو نباشد لایق همچون منی هشتی بده!
اولین شاگرد شاعر آمده دشتی بده
...
هشت نی در حد من شاید نه در فضل تو نیست
باوفا دلخوش مکن ما را مگر الا به بیست