انتظار
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
- ۰ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۱
- ۸۹ نمایش
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
خیـــالِ روی تواَم دیـده میکند پُر خون
هــوایِ زلفِ تواَم عمر میدهـــد بر باد
نه در برابرِ چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من، نه میـروی از یاد
حافظ
بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق بدان می خندم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته است بدان می خندم
شعر خودم نیست
خدا کسیست که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست !
فاضل نظری
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نظر باز به من می نکنی
...
دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
...
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی